زندگینامه بهروز فروتن
بهروز فروتن در يازدهم فروردين سال ١٣٢٣ در محله اميريه تهران و در خانواده اى معمولى به دنيا آمد. پدر او از افسران نظامى و مادرش از خانواده اى فرهنگى بود. آناتول فرانس شاعر مشهور فرانسوى در صفحه 63 كتاب تاريخى « اسرار سقوط احمد شاه» از اجداد وى به نام هاى حسن خان و حسين خان حكمرانان ايروان در زمان فتحعلى شاه قاجار به «وطن پرستى، جنگ آورى و مردانگى» ياد مى كند. خانواده فروتن هفت نفرى بود:
پدر، مادر، دو خواهر و دو برادر و بهروز كه فرزند آخر اين جمع به شمار مى آمد.
فروتن بزرگ كه خود از همان اوايل كودكى سخت كار كرده بود و طعم تلاش را چشيده بود همواره به فرزندانش توصيه مى كرد كه براى داشتن يک زندگى مستقل و راحت در آينده تا مى توانند كار كنند وبه كار كردن عشق بورزند.
اين توصيه ها، به ويژه به فرزند آخر خانواده مى شد كه نورچشمى فروتن بزرگ بود.
اين پند دادن ها از سن هشت سالگى بهروز، شكل جدى ترى به خود گرفت. پدر به كاسب هاى محل سفارش مى كرد و حتى به آنها پول مى داد تا به عنوان دستمزد به بهروز بپردازند كه او نزدشان كار كند و لذت كار كردن را بچشد.
بهروز فروتن مى گويد:
” آن دوران مثل حالا نبود كه خرج بچه ها را پدر و مادر بدهند و بچه تا به سن وسال بالا كه برسد، نداند كار كردن چه لذتى دارد و پول درآوردن چگونه است؟ آن روزها كسانى كه مغازه دار بودند يک جعبه چوبى براى بچه هايشان درست مى كردند و مقدارى جنس به آنها مى دادند تا در كنار مغازه خودشان بساط كنند و راه و رسم معامله و خريد وفروش و رفتار با مشترى را از همان دوران كودكى بياموزند. كسانى هم كه شغل دولتى داشتند، تابستان بچه ها را نزد كاسب هاى محل و يا آشنايان مى فرستادند تا كار كنند بيشتر مواقع پولى كه اين بچه ها در مى آوردند هيچ گاه مهم نبود، بلكه كار كردن و لذت آن و تنبل بار نيامدن اساس اين تفكر بود. شايد پدر و مادرهاى امروزى با محبت هاى بى جايشان به نوعى به فرزندانشان جفا مى كنند زيرا در آينده اين بچه ها هستند كه سر گردان و بى بنيه در جامعه رها مى شوند و هيچ استقلالى از خود ندارند”.
بهروز ده ساله بود كه ناگاه پشت و پناهش را از دست داد. آرى مرگ پدر براى اوكه صميمى ترين دوست دوران كودكيش بود ضربه سنگينى به حساب مى آمد. آن روزها شايد وقتى كه بهروز به اين واقعه فكر مى كرد آن را بسيار ناگوار مى ديد چرا كه باعث شده بود تنها شود و طعم خوش دوران كودكى را نچشد، اما هنگامى كه سن او بالاتر رفت، متوجه شد اين تنهايى، لطف خداوند بوده كه شامل حال او شده است. او بايد ياد مى گرفت كه به طور كامل مستقل و متكى به خودش باشد، خداوند به تمام موجوداتى كه قدم در راه بزرگ شدن و خدايى بر مى دارند همواره يارى مى رساند تا به اهدافشان دست يابند، شايد پاره اى از اين اتفاقات در برهه اى از زمان به نظر فردى كه آن اتفاق ناگوار برايش پيش آمده ناخوشايند باشد اما اين همان تقدير خداوند است براى حادثه عظيمى كه در آينده پيش خواهد آمد. حالا مسئوليت بزرگى بر عهده بهروز بود. ديگر خودش بود و خودش.
با شروع فصل تابستان و تعطيلات مدرسه، هر روز صبح زود مجبور بود چهار خط اتوبوس سوار شود تا از اميريه به نارمک، محل كارش برسد. از فشار خستگى فرصت كمى داشت وتنها مى توانست در اتوبوس پر از مسافر و آن هم به صورت ايستاده بخوابد.
” فرصت كافى براى خوابيدن نداشتم، بايد حسابى كار مى كردم تا سربار خانواده نباشم شب ها ديروقت به خانه مى آمدم وصبح ها براى آنكه بايد چهار خط اتوبوس سوار مى شدم تا به محل كارم برسم در تاريكى هوا از خانه خارج مى شدم. تنها فرصتى كه برايم مى ماند تا چرتى بزنم، زمانى بود كه سوار اتوبوس بودم. تازه آنجا هم چون شلوغ بود مجبور مى شدم ايستاده بخوابم. اما آنقدر هوشيار بودم كه تا راننده مى گفت: نارمک فورى از خواب مى پريدم، آخه پولى نداشتم كه بخواهم دوباره برگردم و اگر ايستگاه را رد مى كرد مجبور بودم پياده برگردم.”
تمام طول تابستان ها را به كار كردن مى گذراند تا بتواند كمک خرج تحصيلش باشد.
زمانى كه بچه هاى هم سن وسالش به كار كردن به عنوان تفريح نگاه مى كردند وبا خنده وشادى باهم معامله مى كردند، بهروز با جديت تمام مشغول به كار بود و آنچنان حساب و كتاب مى كرد و با مشترى صحبت مى نمود كه گويى در حال انجام يک معامله بزرگ است.
روزها و ماه ها در پى هم مى گذشتند و بهروز پخته تر و قوى تر مى شد. ديگر آنقدر تجربه كسب كرده بود كه به راحتى و براى هر اتفاق كوچكى ميدان را خالى نمى كرد.
مى دانست كه بايد مقاومت كند وبه عظمت برسد وگرنه در اين دنياى سراسر مبارزه حذف خواهد شد و به انسان هايى كه دچار روزمره گى شده اند خواهد پيوست.
بعد از گذراندن دوره دبيرستان، با جديتى كه داشت توانست در رشته مديريت دوره شبانه دانشگاه تهران، تجربيات خود را با امور مديريتى همخوان نمايد.
“بيشتر از هر چيزى در دانشگاه نحوه ارتباط انسان ها برايم جالب بود. مى خواستم با انسان هاى بيشترى، از شهرهاى گوناگون و با عقايد متفاوت آشنا شوم. حس مى كردم كه دانشگاه بيشتر از آنكه محل درس باشد جايگاهى براى تجربه اندوزى است”.
بهروز در طول دوران تلاش خود براى كسب تجربه نيز در جاهاى گوناگونى مشغول به كار بود. مدتى را در كارخانه تانكر سازى و قالب سازى كار كرد و چند ماهى را نيز در فنى و حرفه اى كرج فعاليت نمود. اما علاقه اصلى بهروز بيشتر در زمينه تدريس بود، به همين دليل كار در آموزش و پرورش را آغاز نمود. در آنجا همه چيز تدريس مى كرد از هندسه و شيمى گرفته تا ديكته وانشاء.
بهروز محيط آموزشى را بسيار دوست داشت و حتى قبل از انقلاب مدت بسيارى در فعاليت هاى پيشاهنگى و تربيتى بود، اما درآمد تدريس آنقدر نبود كه بتواند كفاف زندگى بهروز را بدهد به ويژه آنكه حالا بهروز همسر انتخاب كرده بود ومى بايست يک زندگى چند نفره را اداره نمايد.
” براى آنكه بتوانم هزينه هاى زندگی ام را تأمين كنم، شبانه روز كار مى كردم.
صبح هاى زود قبل از آنكه بچه ها بخواهند به مدرسه بروند برگه اى تبليغاتى تدريس خصوصى را با سريش به ديوارهاى محله مى چسباندم. يک روز برحسب اتفاق، يكى از دانش آموزانم من را در حال چسباندن تبليغ به ديوار ديد. شايد اگر كس ديگرى جاى من بود خجالت مى كشيد اما من از كودكى ياد گرفته بودم كه كار عار نيست براى همين به آن شاگرد لبخند زدم و از او خواستم كه به من در چسباندن تبليغات كمک كند جالب اينكه او هم بسيار خوشحال شد وبا هم آن كار را تمام كرديم.
مدتى بود كه بهروز در كنار كار تدريس، پيمانكارى ساختمان، تأسيسات و كارهاى مديريتى رانيز انجام مى داد. اما هنوز انقلاب نشده بود كه يک روز به خودش آمد و ديد كه تمامى پيمانكارها و شركايش او را دست تنها گذاشته و رفته اند. بايد مقاومت مى كرد، چاره ديگرى نداشت چون هدفش را مى شناخت و مى دانست كه راه ديگرى جز رسيدن به بزرگى، وجود ندارد.
تصميمش را گرفت، بايد از صفر شروع مى كرد. خانه را فروخت و مقدارى هم پول قرض گرفت و در زيرزمين همان خانه اى كه روزى مال خودش بود و حالا مستأجر آن شده بود وارد كار مواد غذايى شد .
همسر بهروز وقتى مى ديد كه شوهرش چگونه از جان و دل زحمت مى كشد تا زندگى راحتى براى او فراهم كند همواره ياور و همراه بهروز بود و شوهرش را در تصميم هايى كه مى گرفت يارى مى كرد و حتى براى شروع كار مواد غذايى حلقه ازدواجش را كه عزيزترين خاطره زندگی اش بود در اختيار بهروز قرار داد تا اگر لازم شد بفروشد و براى ادامه كار از آن استفاده نمايد.
“آن روز همسرم با اشک حلقه ازدواجش را از انگشتش درآورد ودر اختيار من قرار داد و گفت: اين را هم بگير و دوباره شروع كن، من مطمئن هستم كه تو روزى موفق خواهى شد. از همان جا بود كه بركت فراوانى وارد زندگى من شد.”
آغاز كار صنايع غذايى بهروز سال ١٣٥6 در زيرزمين يک خانه اجاره اى، در شهر تهران بود.
بهروز كار جديدش را با كمک همسر و خواهر همسرش شروع كرد. آنها با كمک يكديگر سالاد اولويه، مربا، كشک بادمجان، سس مايونز و ادويه جات را در خانه درست مى كردند وبراى فروش به فروشگاه ها مى بردند.
“خيلى مواقع مى شد كه مغازه دارها بعد از ده روز خبر مى دادند كه آقا جنس هايت خراب شده، بياييد و ببريد. انهايى هم كه جنس ها را فروخته بودند، پولش را بموقع پرداخت نمى كردند”.
بهروز از اين وضعيت بسيار ناراضى بود. مى خواست كارى كند كه مغازه دارها به دنبال اجناس او باشند نه اينكه پول اجناس خريدارى شده را هم نگه دارند. حالا بايد تمام كارهايش را قانونى مى كرد تا ديگر اشكالى وجود نداشته باشد.
” كلى توى اين وزارتخانه ها رفتم و آمدم. به آنها مى گفتم سابقه كار دارم، آنها مى گفتند اگر سابقه كار دارى ارائه بده. البته همش بهانه بود يا مى گفتند امكانات نداريم و يا اينكه طرحت توجيه علمى ندارد. حتى بعضى وقت ها از من تعهد مى گرفتند كه ديگر به آنجا نروم و به نگهبان در ورودى هم دستور داده بودند كه مرا به داخل راه ندهد.” اما بهروز نبايد نا اميد مى شد يعنى نمى توانست نااميد شود، راهى كه او انتخاب كرده بود مقصدى جز موفقيت نداشت. سال ها به اين كار ادامه داد، آنقدر رفت و آمد، تا در نهايت مسئولان قبول كردند از به اصطلاح كارگاه او بازديد كنند.
“هنگامى كه براى بازرسى به زيرزمين خانه ام آمدند از من پرسيدند خوب اينجا كه چيزى نيست، ما كه دستگاهى نمى بينيم، من پاتيل ها وظرف ها و لگن ها را به آنها نشان دادم. نمى دانم حالتى كه آنها در آن موقع داشتند، از عصبانيت بود يا از تعجب!” در نهايت اين بهروز فروتن بود كه پيروز شد و توانست جواز كارش راهم بگيرد.
حدود سال 62 تصميم گرفت در جاى بزرگترى توليد صنعتى مواد غذايى را پى بگيرد بنابراين سالنى را در شهرک اكباتان اجاره كرد. حالا ديگر افرادى كه با او كار مى كردند ٢٥ تا ٣٠ نفر بودند اما رقباى او آنقدر با تجربه بودند كه مى توانستند عرصه فعاليت رابر او تنگ كنند.
بهروز تا به آن موقع توليد صنعتى آن هم در حجم وسيع انجام نداده بود اما به پشتوانه سابقه فعاليت هايش در گذشته مى دانست كه نمى تواند با روش هاى معمول، رقابت كند بنابراين بايد چاره ديگرى مى انديشيد.
مبارزه تازه بهروز شروع شده بود
“ديدم كه به طور معمولى نمى توانم در اين بازار فعاليت كنم بنابراين تصميم گرفتم برخلاف بقيه كه جنس هايشان را به فروشگاه ها مى فروختند من به آنها نسيه بدهم تا بعد از فروش پولشان را بدهند به اين ترتيب جنس را از من مى گرفتند. حتى بعضى جنس ها را به خانه هاى مردم مى فرستادم تا آن را استفاده كرده و بعد درباره آن نظر بدهند. گاهى هم به مدرسه ها مى رفتم و تبليغات محصولات « بهروز» راكه روى برنامه هاى درسى و دفترچه ها زده بودم بين آنها تقسيم مى كردم. سعى مى نمودم به هر شكلى كه شده محصولاتم را معرفى كنم.
آشنايى مردم كم كم با محصولات “بهروز” بيشتر شد و در اين زمان بود كه بهروز تصميم گرفت تبليغات تلويزيونى را نيز به ساير تبليغاتش اضافه كند. حدود سال 65-64 بهروز جزو اولين افرادى از بخش خصوصى بود كه در تلويزيون آگهى مى داد. حالا ديگر مردم، محصولات او را در تلويزيون هم مى ديدند. او شيوه هاى متعددى را به كار مى بست تا بتواند محصولاتش را بين مردم جا بيندازد.
” اوايل كار، فاميل ها، دوستان و آشنايانم را به مغازه ها مى فرستادم تا سراغ محصولات بهروز را بگيرند! سس بهروز، مرباى بهروز و روز بعدش هم به همان مغازه ها ويزيتور مى فرستادم تا سفارش محصولاتم را بگيرند. تمام اين كارها را مى كردم تا محصولاتم بيشتر در بين مردم جا بيافتد.”
هرچند تنوع محصولات و سفارشات بهروز روز به روز بيشتر مى شد اما او هيچگاه مانند پاره اى از شركت هاى ايرانى نبود كه چون جايشان را در بازار مصرف باز مى كنند از كيفيت محصولاتشان مى كاهند، او نه تنها از كيفيت محصولاتش كم نمى گذاشت، بلكه دلش مى خواست هر روز با يک انديشة تازه، محصولى جديد و باكيفيت بهترى را به مشتريانش ارائه دهد. به همين منظور واحدى را به نام مركز تحقيقات در كارخانه “بهروز” ايجاد كرد كه در كنار افراد متخصص، همه همكارانش هم عضو آن بودند. مهم نبود كه هر كس چه پستى دارد، هر شخصى كه حرف تازه اى براى گفتن داشت و به تنوع وكيفيت محصولات كمک مى كرد مى توانست در آنجا حرفش را بازگو كند.
اما اين هم آغاز راه بود و بهروز همچنان بايد نشان مى داد كه انسان توانمندى است و هيچ مشكلى نمى تواند او را از پا درآورد. حدود سال 65 براى تأمين سرمايه هاى لازم با فردى شريک شد اما بعد از مدتى متوجه شد كه شريكش به همه چيز به نگاه تجارى مطلق مى نكرد و فقط درپى كسب سود بيشتر است.
اما بهروز اعتقاد ديگرى داشت
” من صنعتى فكر مى كنم و صنعتى هم كار مى كنم ومى دانم در صنعت بايد بذر پاشيد و منتظر نشست كه ثمر دهد و رشد كند. اما همچنان معتقدم نمى توان بار فرهنگى واجتماعى توليد و مصرف را ناديده گرفت. من پيش از آنكه يک صنعتگر باشم، هميشه خودم را معلم مى دانم زيرا پيش از اين در كار تدريس و تعليم بودم. مى خواستم كارى كنم كه هميشگى باشد ودر ضمن افراد بسيارى را نيز مشغول به كار كنم، نه اينكه فقط به فكر خودم باشم.”
به هر حال فرهنگ كارى اين دو شريک با هم جور در نمى آمد به همين دليل بهروز از او جدا شد و همه چيز را به او واگذار كرد. به جز پروانه وزارت صنايع و بدون آنكه لحظه اى مأيوس شود، جدى تر از گذشته دوباره شروع به كار كرد. شبى دو سه ساعت بيشتر نمى خوابيد و نمى خواست از كسى كمک بگيرد. بايد خودش اشتباهش را جبران مى كرد، آن هم بدون هيج حمايتى، حتى حمايت اقتصادى. فقط ايمان داشت كه اگر تا به حال توانسته پس باز هم مى تواند و در نهايت نيز توانست تمام زيان هايش را جبران كند.
حالا ديگر مردم او را به خوبى مى شناختند، فروشنده ها خودشان به دنبال جنس مى آمدند. شركت به حدى گسترده شده بود كه بهروز وقت كافى براى رسيدگى به تمام مراجعان را نداشت. تبليغات، “بهروز” رابه آنجا رسانده بود كه كاركنانش سه نوبته كار مى كردند.
حدود سال 67 موفق شد جاى وسيعترى را در جاده كرج – قزوين خريدارى كند.
ديگر راه و چاه بازار دستش آمده بود و روز به روز تجربه هايش بيشتر مى شد اما همچنان به تلاش و شب بيدارى هايش براى موفقيت هاى بزر گتر ادامه مى داد. سال 70-69 سال شكوفايی صنايع غذايى بهروز بود. ديگر رشد شركت به حد قابل قبولى رسيده بود. در همين موقع كارخانه را به كرج، محل كارخانه جديد منتقل كرد.
حالا با مديريتى نظام مند و مدبرانه تر از گذشته عمل مى كرد. تعداد مديران را افزايش داد و شرح وظايف برايشان تعريف كرد، مدير فرهنگى، امور ادارى و مالى، كارپردازى، آموزشى و … هر كدام از مديران هم مسئول استخدام نيروى انسانى مورد نياز بخش خود بودند يعنى هر مديرى حق داشت كه نيروى كارش را خودش انتخاب كند.
قبل از انجام هر كارى سعى داشت فرهنگ كارى بين همكارانش را پايه ريزى كند هر كارى كه مى خواست انجام دهد چه كار تبليغى و چه توليدى اول از جمع، نظر خواهى مى كرد. به عنوان مثال اگر مى خواست محصول جديدى را عرضه كند پس از آنكه مركز تحقيقات از نظر كيفيت و ويژگى هاى استاندارد تأييد مى كرد در اختيار همكاران و مديران بخش ها مى گذاشت و نظر مثبت و منفى آنها را مى گرفت و سعى مى كرد تا جايى كه ممكن بود نكات منفى را به مثبت تبديل كند و دوباره در جمع، نظر افراد گوناگون را جويا مى شد. گاهى پيش مى آمد كه خودش به انجام كارى اعتقاد داشت اما چون جمع آن را تأييد نكرده بود؛ او هم مقاومتى نمى كرد و آن كار را انجام نمى داد.
بهروز فروتن با همكارانش بسيار صميمانه رفتار مى كند و هرچه در توانش باشد براى آنها انجام مى دهد و آنچه را به دست مى آورد، با آنها قسمت مى كند. شب هاى چلّه هر سال اول براى تمامى همكارانش هندوانه و يا به قولى شب چله اى مى خريد سپس براى خانواده. بهروز براى تک تک همكارانش احترام و ارزش ويژهاى قائل است.
” اگر روزى كسى براى بازديد كارخانه بيايد و حياط تميز اينجارا ببيند، تميزى دستشويى و كف زمين را ببيند، امتياز مثبت را به من مى دهد، پس من مديون تمام كسانى هستم كه در اينجا زحمت مى كشند.”
بهروز هيچگاه خستگى اش را بروز نمى داد تا نكند همكارانش با ديدن خستگى او روحيه خود را از دست بدهند. به قول خودش دست هايش جلوى آنها بالا بود و تنها توصيه اى كه مى كرد ايمان، تلاش و پشتكار بود تا نگذارند اين قطار در حال حركت، روزى متوقف شود.
حالا ياد سفارش هاى پدر مى افتاد، زمانى كه هنوز ده سال هم نداشت به او اصرار مى كرد كه كار كند و مرتب مى گفت: “پسرم، كار عار نيست.”
بهروز هيچ فرقى ميان خودش وهمكارانش حس نمى كرد ودر حقيقت رابطه كارگر وكارفرمايى برايش بى معنا بود؛ اما به قول بهروز فروتن، بازى همچنان ادامه داشت. او زندكى را يک بازى و همينطور هر بازى را بخشى از زندگى مى داند.
سال 1376، بهروز بار ديگر با بحران غير منتظره مالى اى روبه رو شد، آن هم از طرف يكى از نزديكترين همكارانش كه بهروز بسيار به او اعتماد داشت. نخستين كارى كه بهروز براى رويارویى با اين بحران مالى انجام داد اين بود كه هيچكس را مقصر ندانست و تمام مسئوليت ها را خودش برعهده گرفت.
” هيچكس در آن اشتباه مقصر نبود. من نبايد بيش از حد اعتماد مى كردم. حالا خودم بايد تاوانش را پس مى دادم.
بهروز بايد وجه چک هايى را كه دست مردم بود پرداخت مى كرد پس از همه مهلت چند ماهه گرفت. حالا بايد جدى تراز گذشته كار مى كرد. همكارانش نيز صادقانه و خالصانه قدم به قدم با او جلو آمدند، آنها هم بايد به شكلى محبت هاى بهروز را جبران مى كردند. تمام روزها حتى تعطيلات را با جان و دل و بدون كوچكترين خواسته اى كار مى كردند. ولى با همه اينها تلاش بچه ها كافى نبود و بهروز نياز شديدى به پول داشت بنابراين تصميم گرفت از بانک وام بگيرد.
“به بانک كشاورزى رفتم. نمى توانستم دروغ بگويم بنابراين راستش را گفتم اينكه دستم خالى است ومشكل مالى پيدا كرده ام ونياز به كمک دارم.” چون خوشنام بود به كمک مديريت بانک توانست وام بگيرد. آنجا تنها مجموعه مالى دركشور بود كه در آن شرايط سخت به كمک بهروز شتافت و او را يارى كرد.
“كاش دولت، حمايت بيشترى از كارآفرينان می كرد وبانک ها به كار آفرينان با ديد يک همكار سالم و موفق نگاه مى كردند تا كسانى كه دچار مشكل مى شدند به راحتى كشور را ترک نمى كردند و نمى رفتند وهمه كارها رونق مى گرفت و واحدهاى صنعتى يكى پس از ديگرى ضرر نمى دادند و تعطيل نمى شدند.”
بهروز آدمى نبود كه زحمات ديگران را ناديده بگيرد. پس از آنكه مشكلش حل شد حالا نوبت او بود كه زحمات كسانى راكه كمكش كرده بودند جبران نمايد. به همين دليل شروع كرد به تبليغات در تلويزيون، اتوبوسها و… طرح هايى رانيز ارائه داد براى اين هدف كه چگونه واحدهاى مواد غذايى و يا مصرف كنندكان را جذب اين بانک نمود؟ و چطور مى توان كارآفرينان وسرمايه گذاران را براى پيوستن به بانک كشاورزى تشويق كرد.
بهروز بعد از گذشت مدتى به فكر تشكيل يک سازمان پخش افتاد. او دوست داشت به نوعى بازرگانى مدرنى راه بيندازد. به هر جا كه فكر مى كرد سر زد، وزارت بهداشت، بانک ها، استاندارى، فرماندارى، وزارت صنايع، وزارت بازرگانى، تا اينكه بالاخره موفق به راه اندازى سازمان بين المللى پخش بهروز شد.
تيم جوانى را استخدام كرده بود كه با روش نوين مديريتى پر از خلاقيت و ايده بودند. قرار بر اين شد كه با شيوه هاى تازه به پخش فرآورده هاى بهروز در سراسر كشور بپردازند. آنگونه كه هزينه ها كاهش يابد و اجناس نيز با سلامت بيشتر به دست مصرف كننده برسد. در عوض از بهروز خواسته بودند فقط كارهاى تبليغى را انجام دهد.
بهروز هم همين كار را مى كرد و نقش مديريتى چندانى بر آنها نداشت. براى هر بخش نيز يک مدير تعريف شد، مدير بخش فرهنگى، مدير بخش آموزش، مدير فروش، مدير توزيع، مدير بازاريابى و تحقيق و… حتى كلاس هاى آموزش ويژه مديران مانند كامپيوتر، حسابدارى و بازاريابى را نيز برپا كرد. حالا ديگر بهروز به جايى رسيده بود كه قصد داشت بخش توليدى خود را نيز گسترش دهد. به همين دليل واحدهايى در شهرهايى مانند ميناب، مشهد، كرج، سنندج و شيراز راه اندازى كرد. هر كدام از اين كارخانه ها يک نماينده مستقيم كنترل كيفى داشت و قراردادهاى مالى در كارخانه اصلى بهروز بسته مى شد. توليدات آنها به مركز تحقيقات فرستاده مى شد و بعد از اين كه از نظر شكل ظاهر، طعم و مزه و مهمتر از همه، كيفيت، تأييد می شد وارد زنجيره توزيع مى گرديد.
واحدهاى كنترل كيفى هر بخش نيز بسيار مستقل عمل مى كردند. بهروز به آنها سپرده بود كه حتى اظهار نظرهاى غير علمى او را هم در اين مورد جدى نگيريد و فقط تابع علم باشند.
بهروز با تمام پيشرفتى كه در تمام اين سالها داشته است اما هنوز نتوانسته به آرزوهايش دست يابد.
” انواع عوارض و ماليات براى كالاها وضع مى شود كه همه باعث گرانتر شدن قيمت كالا مى گردد تا جايى كه اين قيمت براى مصرف كننده داخلى هم سنگين است چه برسد به رقابت در بازار جهانى. اگر دولت امكانات بيشترى در اختيار توليد كنندگان قرار دهد پيشرفت هاى عظيمى را در تمامى بخش ها خواهيم داشت و من به اندازه تواناييم خواهم توانست نام نيک محصولات ايرانى را به سراسر جهان ببرم و به يكى از آرزوهايم برسم.” لحظاتى پيش مى آيد كه بهروز به گذشته ها مى نگرد. گذشته هايى كه زياد هم دور نيست روزهاى كار، روزهاى زمين خوردن و بلند شدن و روزى كه همسرش حتى حلقه ازدواجش را براى پيشرفت شان پيشكش كرد.
حالا او توانمندتر از گذشته به آينده مى نگرد و مى داند همه آنچه كه در پيش دارد، پيروزى است و موفقيت. بهروز فروتن، اين چهره شاخص خدمتگزار صنايع غذايى ايران با كار و تلاش شبانه روزى خود توانست نخستين مركز تحقيقات صنايع غذايى بخش غير دولتى را در ايران راه اندازى نمايد و همچنان هر روز، پر اميدتر وپر تلاش تراز روز پيش مى گويد:
” دوست من سلام!”
برگرفته از کتاب کارآفرینی به شیوه بهروز فروتن
مرکزکارآفرینی دانشگاه صنعتی شریف
رضایادگاری
مهشید سنایی فرد